آقا بـــــــــهدادآقا بـــــــــهداد، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

بهداد نجفی

ماجراهای من و جورابم

این روزها فسقل ِ پا کوچولوی خونه ی ما ،  تا بهش میگم " پسرم ، عزیزم"  "بیا  جوراباتو پات کنم،  سرامیک ها سرده، پاهای کوچولوی ِ خوشگلت درد  میگیره ، به سرعت برق میره از هر جای خونه هاپوووویی و قور قوریشو میاره و اول باید یکی یکی جورابارو تو پای این جانوران دوست داشتنی بکنیم و بعد یه دوری اطراف منزل بزنن تا اجازه صادر بشه  و   این جان، آور لحظه های بی  جانمان راضی بشه  جوراب ها رو به پاهای نازنینش بپوشیم.  ومن عاااااشق همین لحظه های جان بخشم ...
19 بهمن 1391

لحظه سبز دعا

  لحظة سبز دعا چشمه ها در زمزمه، رودها در شستشو موجها در همهمه، جويا در جستجو باغ ، در حالِ قيام ،كوه ، در حالِ ركوع آفتاب و ماهتاب در غروب و در طلوع سنگ، پيشاني به خاك ، ابر سر برآسمان مثل گنبد خم شده ، قامتِ رنگين كمان ابر در حالِ سفر ، آسمان غرقِ سكوت برسرِ گلدسته ها ، بالِ مرغان در قنوت كاسة شبنم به دست ، لاله مي گيرد وضو بيدها گرمِ نماز ، بادها در هاي و هو سرو سر خَم مي كند ، غنچه لب وا مي كند در ميان شاخه ها، باد غوغا مي كند شاخه ها گل مي كنند لحظة سبز دعا دستها پُل مي زنند ، بين دلها و خدا قيصر امين پور ...
19 بهمن 1391

خانه کودک اردیبهشت

این پست مال فصل پاییز ِ،وقتی که پسر شیطون بلای اسفندی ما به کلاسهای بازی مادر و کودک اردیبهشت میرفت ولی به خاطر خراب بودن دوربین و ذیق وقت الان تونسم خاطرات اون روزها رو بنویسم. هفته ای یک بار گل پسری رو با کلی ذوق و شوق از این سر تهران میبردم اون سر تهرون برای ساعتی بازی و شادی و مهمتر از همه اینکه خودمم کنارش بودم.نزدیک ترین کلاس های شرق تهران بادبادک هست که متاسفانه خیلی زود نفراتش تکمیل شد و من که تصمیم داشتم حتما گل پسرم و ببرم این کلاسها ، مجبور شدم که غرب تهران رو انتخاب کنم و باز چون چند باری برای بازی بهداد رو  خانه کودک برج میلاد برده بودم دلم میخواست کلاسهای مادر و کودک همون جا ببرم ولی باز هم از بخت بد ساعتهای کلاس ها برای...
19 بهمن 1391

من با توام

من با توام آسمان به آسمان کوچه به کوچه نگاه به نگاه رویا به رویا اما دلم برایت تنگ میشود! نازنینم این روزها که شروع قدم گذاشتنم در مسیری جدید برای استقلال تو دلبر شیرینم هست بیشتر و بیشتر دلم برایت تنگ میشود . یک ماهی هست که شروع کرده ایم به روش تدریجی از شیر گرفتن تو گله نازه مااادر و هر روز که به پایان این مرحله نزدیک تر میشیم غمگین تر و افسرده تر میشم . میدونم که این وابستگی من به آغوش بی تکرارت ،حرکتم تو این مسیر رو سخت تر کرده و بعضی روزها به کل این روند رو مختل میکنه ولی باید بگذره ،اینو خوب میدونم و روزی هزار بار برای خودم تکرار میکنم که این مرحله هم باید بگذره و تو فرشته کوچکم باید بالهایت را باز تر و باز تر کنی و...
1 بهمن 1391

چه زود آغوشم تنگ میشود!

گاه میتوان تمام زندگی را در آغوش گرفت، فقط کافیست تمام زندگی ات، یک نفر باشد. پسرم این روزها که به تولد دوسالگی ات نزدیک میشویم بیشتر و بیشتر به یاد بوی شیرین و ناب ِ نوزادی هایت نفس میکشم چشمانم را میبندم و تنگ در آغوشت میکشم تمامی ِ زندگیم.   ...
1 بهمن 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهداد نجفی می باشد